بوسه...
شب دودلداده درآن كوچه تنگ
مانده درظلمت دهليز خموش
اختران دوخته برمنظره چشم
ماه بربام سراپاشده گوش!
درميان بود به هنگام وداع
گفتگويي به سكوت وبه نگاه
ديده ي عاشق ولعل لب يار
دل معشوقه وغوغاي گناه
عقل روكرد به تاريكي ها
عشق همچون گل مهتاب شكفت
عاشق تشنه لب بوسه طلب
هم چنان شرح تمنا مي گفت
سينه برسينه ي معشوق فشرد
بوسه اي زان لب شيرين بربود
دختراز شرم سر انداخت به زير
ناز مي كرد ولي راضي بود!
اولين بوسه جان پرور عشق
لذت انگيزتر از شهدوشراب
لاجرم تشنه ي صحراي فراق
به يكي بوسه نگردد سيراب
نوبت بوسه دوم كه رسيد
دخترك دست تمنا برداشت
عاشق تشنه كه اين ناز بديد
بوسه رابرلب معشوق گذاشت***
|